رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

رادین عشق زندگی

رادینی در پارک در 11 ماهگی و 25 روزگی

امروز با مامانی و خاله فائضه و خاله نسیم رفتیم پارک دم خونمون منم کلی سرسره بازی کردم و کلی خوش گذشت یه چنتا عکسم براتون میزارم اینجا مامانی داره برام نانای میخوونه منم نانای گردم و دس دسی کردم ...
13 مرداد 1391

5 روز

دیگه چیزی نمونده به تولدم، فریناز واسه 2دوشنبه ساعت 5 آتلیه وقت گرفته که با هم بریم عکس تولد بگیریم می خوام کلی لباس خوشگل ببرم و با همشون عکس بگیرم البته اگه حال داشته باشم 3 شنبه صبح هم که باید برم واکسن 1 سالگیمو بزنم. فعلا می خوام برم بخوابم تا فردا                                                                 ...
12 مرداد 1391

6 روز دیگه

چیزی به تولد گل پسرم نمونده کمتر از به هفته با اینکه قرار نیست توی ماه رمضان تولد مفصل بگیرم اما استرس دارم، قراره شب تولدش یه کیک بگیریم و خودمون و مامان بزرگ ها و پدر بزرگ ها و خاله و دایی و عمه و عمو باشن اما توی شهریور وقتی خاله فایزه از سفر اومد یه تولد حسابی بگیریم تا خدا چی بخواد . گل پسرم این روزها سعی می کنم هر روز از شیرین کاری هات عکی بذارم تا بعد ها بدونی چه به روز من می آوردی قربونش برم الهی                                        &nb...
11 مرداد 1391

7 روز

سلام سلام آخ جون فقط یه توچولو تا تولدم مونده . من تو این روزها تا می تونم آتیش می سوزونم بیچاره فریناز خسته شده از دستم، مامان آزیتا هم از دستم کمر درد گرفته خوب چیکار کنم می خواهم راه بیفتم چند تا عکس می ذارم خودتون قضاوت کنید... وای یادم رفت بگم من دیشب ساعت 12 خوابیدم و تا ساعت 6 صبح صدام در نیومد انقدر آقا بودم که فریناز تعجب کرده بود و هی بهم سر می زد و فکر می کرد یه چیزیم شده که صدام در نمی یاد شاید دارم مرد می شم ...                                    ...
10 مرداد 1391

8 روز

فقط 8 روز... آخ جون فقط 8 روز دیگه تا تولدم مونده، خیلی دلم می خواد زودتر تولدم بشه ببینم فریناز و مهدی واسه گل پسر یکی یدونشون چه می کنن!!! خیلی هم دوست دارم زودتر بزرگ شم راستی چند روز دارم سعی می کنم بایستم مدام میز و مبل و دیوار و می گیرم و بلند می شم بالاخره امروز حدود 2 ثانیه روی پای خودم ایستادم بدون تکیه به جایی دارم تمرین می کنم تا روز تولدم چند تا قدم راه برم. به افتخار خودم بزن دست قشنگ روووووووووو ...
9 مرداد 1391

سفر شمال

سلام من برای سومین بار با مامان و بابام رفتم شمال الیته پدر و خاله فایزه و مامان آزیتا هم بودن.جاتون خالی به من که خیلی خوش گذشت اما بقیه رو چی بگم.من از 7 صبح که پا می شدم جیغ می زدم که منو ببرید دنبال مرغ و خروس یا آب بازی کنیم یا گربه رو بگیرید که من یه حالی بهش بدم.... خیلی خوب بود فقط نمی دونم چرا همه موقع برگشت خسته بودن آخه مگه استراحت نکرده بودن!!!!!!!!!! چی بگم             ...
8 مرداد 1391

9 روز

دوستای خوبم فقط 9 روز تا تولدم مونده.....وای یک سال پیش این موقع تو دل مامانم بودم و داشتم بهش لگد می زدم خیلی خوب بود اما الن بهتره چون حسابی موهاشو می کشم و گازش می گیرم اینم یه نمونه اش                               ...
8 مرداد 1391

تولد یه فرشته

سلام دوستان گل من دختر خاله رادینم میخوام کارهایی که رادین انجام میده را براتون بنویسم البته فعلا چون کوچولوه زیاد مطلب نمیتونم بنویسم ولی بعد از 1 سالگیش هر هفته یه مطلب جالب از شیطنتاش مینویسم رادین عشق زندگی در تاریخ 17/5/90 ساعت 4:40 صبح روز دوشنبه به دنیا اومدی و در 5 ماه و 4 روزگیش اولین غلت رو زدی   ...
7 مرداد 1391

شمارش معکوس

پسر گلم شمارش معکوس شروع شده تو امروز 11 ماه و 20 روزت و تا 10 روز دیگه وارد 1 سالگی می شی . 1 سال با وجود تمام سختیها و دردسر هاش گذشت، سال خیلی سختی بود پسرم برات می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بدونی توی ماه های اول بدنیا اومدنت خیلی به ما سخت گذشت چون 5 هفته زود بدنیا اومدی 10 روز تو دستگاه بودی دیدن تو توی اون وضع خیلی سخت بود خیلی زیاد،انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من همش غصه بخورم هر کی بهم می گفت سلام گریه می کردم طفلکی بابا مهدی و مامان آزیتا اینا خیلی هوامو داشتن و بیشتر کارای تو رو اونها انجام می دادن گویا افسردگی گرفته بودم واقعا دوست ندارم بهش فکر کنم اما عسلم قدم تو انقدر خیر بود که 4 ماه بعد از بدنیا اومدنت پدر برامو...
7 مرداد 1391